نویسنده: آیدا سه شنبه 86/3/22 ساعت 2:37 صبح
دوست جونای خوبم سلام:
امروز میخواستم واستون چنتا دیگه از نقاشیامو بزارم.اما یه دفعه به کلم زد که توی پست بعدیم این کارو انجام بدم...چون یه قصه دارم که اگه 100بارم بخونمش بازم واسم تازگی داره...پس تنبلی نکن حوصله کن و تا اخرش بخونش این قصه به ظاهر کودکانست اما توش نکاتی هست که تو زندگی ادم بزرگا به ندرت دیده میشه...
قصه ی جوجه اردک زشتی که می خواست یه خرس صورتی باشه!!
یکی بود یکی نبود.یه جوجه اردک کوچولو یی بود که کنار یه تخته سنگ که توش یه غار
بود توی یه برکه ی آب زندگی میکرد. اردکای زیادی اون دور و برو بلد
بودن اما فقط اون بود که جرات میکرد تا کنار غار بره تنها میرفت
ساعتها یه گوشه می نشست و به یه نقطه ی روشن خیره میشد.
اوایل فکر میکرد اون میتونه یه کرم شب تاب باشه یا شایدم یه
مروارید .
جوجه اردک کوچولو خیلی اروم کنار غار می نشست و به اون نور
کوچولو نگاه میکرد با اینکه نمیدونست این نور از کجا میاد ولی از
روی کنجکاوی هم که شده ساعتها زل میزد به اون نور کوچولو که از
همون غار تاریکی در میومد که کنار برکه بود. تا اینکه یه روز یه صدا
شنید . صدا بیشتر شبیه کشیده شدن یه ورق سمباده روی دیواره ی
غار بود یا شایدم یه سرفه ی کوچیک بود که از ته گلوی یه حیوون
دیگه در میومد . جوجه اردک اولش یه کم ترسید ولی بعدش رفت جلو
اما تاریکی اونقدر زیاد بود که چشم چشمو نمیدید . اون سعی کرد که
تمرکز کنه و خوب نگاه کنه ببینه که این صدا و این نور کوچولو از
چیه؟