سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آ بنبات های رنگی آیدا
از خنده زیاد برحذر باش که دل را می میراند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

نویسنده: آیدا  سه شنبه 86/3/22  ساعت 2:37 صبح

دوست جونای خوبم سلام:

امروز میخواستم واستون چنتا دیگه از نقاشیامو بزارم.اما یه دفعه به کلم زد که توی پست بعدیم این کارو انجام بدم...چون یه قصه دارم که اگه 100بارم بخونمش بازم واسم تازگی داره...پس تنبلی نکن حوصله کن و تا اخرش بخونش این قصه به ظاهر کودکانست اما توش نکاتی هست که تو زندگی ادم بزرگا به ندرت دیده میشه...

قصه ی جوجه اردک زشتی که می خواست یه خرس صورتی باشه!!

  

یکی بود یکی نبود.یه جوجه اردک کوچولو یی بود که کنار یه تخته سنگ که توش یه غار

 

بود توی یه برکه ی آب زندگی میکرد. اردکای زیادی اون دور و برو بلد

 

بودن اما فقط اون بود که جرات میکرد تا کنار غار بره تنها میرفت

 

ساعتها یه گوشه می نشست و به یه نقطه ی روشن خیره میشد.

 

 اوایل فکر میکرد اون میتونه یه کرم شب تاب باشه یا شایدم یه

 

مروارید .

 

جوجه اردک کوچولو خیلی اروم کنار غار می نشست و به اون نور

 

کوچولو نگاه میکرد با اینکه نمیدونست این نور از کجا میاد ولی از

 

روی کنجکاوی هم که شده ساعتها زل میزد به اون نور کوچولو که از 

 

همون غار تاریکی در میومد که کنار برکه بود. تا اینکه یه روز یه صدا

 

شنید . صدا بیشتر شبیه کشیده شدن یه ورق سمباده روی دیواره ی

 

غار بود یا شایدم یه سرفه ی کوچیک بود که از ته گلوی یه حیوون

 

دیگه در میومد .  جوجه اردک اولش یه کم ترسید ولی بعدش رفت جلو

 

اما تاریکی اونقدر زیاد بود که چشم چشمو نمیدید . اون سعی کرد که

 

تمرکز کنه و خوب نگاه کنه ببینه که این صدا و این نور کوچولو از

 

چیه؟

 



نویسنده: آیدا  سه شنبه 86/3/22  ساعت 2:37 صبح

سلام دوستای خوبه من.امیدوارم حال همگیتون خوب خوب باشه.خوب بهتره هرچی زودتر بریم سر

پست امروزم:

من یه شکلات گذاشتم توی دستش... اون یه شکلات گذاشت توی دستم... من بچه بودم... اون هم بچه بود... سرم رو بالا کردم... سرش رو بالا کرد... دید که منو میشناسه... خندیدم... گفت "دوستیم؟" ... گفتم "دوست دوست" ... گفت "تا کجا؟" ... گفتم "دوستی که تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خندیدم و گفتم "من که گفتم تا نداره" ... گفت "باشه ، تا بعد از مرگ!" ... گفتم "نه ، نه ، نه! تا نداره" ... گفت "قبول ، تا اونجا که همه دوباره زنده میشن.... یعنی زندگی بعد از مرگ... باز هم با هم دوستیم... تا بهشت... تا جهنم... تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم" ... خندیدم و گفتم "تو براش تا هر جا که دلت میخواد یه تا بذار... اصلا" یه تا بکش از این سر دنیا تا اون دنیا... اما من اصلا" تا نمیذارم" ... نگاهم کرد... نگاهش کردم... باور نمی کرد... میدونستم... اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه... دوستی بدون تا رو نمی فهمید...

گفت "بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم" ... گفتم "باشه ، تو بذار" ... گفت "شکلات... هر بار که همدیگه رو می بینیم یه شکلات مال تو ، یکی مال من... باشه؟" ... گفتم "باشه" ... هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش... اون هم یه شکلات توی دست من... باز همدیگه رو نگاه می کردیم... یعنی که دوستیم... دوست دوست... من تند شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مکیدم... می گفت "شکمو! تو دوست شکمویی هستی!" ... و شکلاتش رو میذاشت توی یه صندوق کوچولوی قشنگ... می گفتم "بخورش!" ... می گفت "تموم میشه... میخوام تموم نشه... برای همیشه بمونه" ...

صندوقش پر از شکلات شده بود... هیچکدومش رو نمی خورد... من همش رو خورده بودم... گفتم "اگه یه روز شکلاتهات رو مورچه ها بخورن یا کرمها ، اون وقت چیکار می کنی؟" ... گفت "مواظبشون هستم" ... می گفت "میخوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم" ... و من شکلات میذاشتم توی دهنم و می گفتم "نه ، نه! تا نداره... دوستی که تا نداره"...

یه سال... دو سال... چهار سال... هفت سال... ده سال و بیست سال شده... اون بزرگ شده... من بزرگ شده م... من همه ء شکلاتها رو خورده م.... اون همه ء شکلاتها رو نگه داشته... اون اومده امشب که خداحافظی کنه... میخواد بره.... بره اون دور دورها... میگه "میرم ، اما زود بر می گردم" ... من میدونم ، میره و بر نمی گرده... یادش رفت شکلات به من بده... من یادم نرفت... یه شکلات گذاشتم کف دستش... گفتم "این برای خوردن" ... یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش... گفتم "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت" ... یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش... هر دو رو خورد... خندیدم... میدونستم دوستی من تا نداره... میدونستم دوستی اون تا داره... مثل همیشه... خوب شد همه ء شکلاتهام رو خوردم... اما اون هیچکدومشون رو نخورد... حالا با یه صندوق پر از شکلات نخورده چیکار می کنه؟؟؟

 

دوستتون دارم...اما دوستیمون تا نداره...

شاد باشین...

پی نوشت:اگه دوستیمون تا نداره پس لطفایه سایت واسه ی اپلودعکس بهم معرفی کنین(به غیرازتی نی پیک)...



نویسنده: آیدا  سه شنبه 86/3/22  ساعت 2:37 صبح

به هر چی غم       و         رنج           و          غصه         و          بدبختی        و      به خاک سیاه نشستن        که تو دنیا هست گفتم «به سلامت!»          چون دیگه اینجا مشتری ندارن!            می خوام یه فورچه بر دارمو دیوارای اتاقمو صورتی کنم       و       پنجره هاشو آبی             تا هر شب که می خوام بخوابم از تو قاب آبی پنجره به ماه و ستاره ها شب بخیر بگم      و            هر روز صبح که از خواب بیدار میشم ببینم که خورشید داره به دیوارای صورتی اتاقم با لبخند می تابه !                    رنگ دیوارها لبخند خورشید رو هم صورتی می کنه!              اون وقته که یه نفس عمیق تمام اکسیژن های دو اتمی رو وارد مغزت می کنه!

سلام :در کوچه پس کوچه های هفته ای که سپری شد: هفته ی پر مخاطره ای رو پشت سر گذاشتم !   اون از ? شنبه که کتاب زبانمو تو خیابون گم کردم و اینو وقتی فهمیدم که تو فاصله ی دو تا کلاس خواستم یه سر بیام خونه بعدش سر کوچه دیدم کتابم نیست! آرامش خودم رو حفظ کردم و به راهم ادامه دادم و اومدم خونه!بعدش تا رسیدم نشستم در کنار حضور گرم جا کفشی و جیغ زدم که کتاب زبانم کووووووووووووووووو؟! اصولا فکر نکنم ساعت ? بعد از ظهر کسی خواب باشه!چه وقته خوابه؟ تازه بعدشم که اومدم تو? کلی حرکت آهسته اجرا کردم و صحنه رو بازسازی کردم که چطوری ممکنه کتاب زبانم از دستم افتاده باشه و من نفهمیده باشم؟خوب معمولا در اینجور مواقع می تونی تو این فاصله ی بیکاری کلی به خودت و حواس جمع و جورت لبخند ملیح با صدای قهقهه بزنی! فکر کنم بهتره از این به بعد آدرس خونه و محل تحصیل و مقدار مبلغ پاداش به یابنده رو تو تمام کتاب هام بنویسم واسه روز مبادا! حالا باید از اول همه چیو تو کتاب زبان جدیدم بنویسم !خوب اینطوری بهتر یاد میگیرم!نه؟  اینم از گوشی محترمم که اینقدر نازک نارنجیه که نگوووو! آخه بابام چه گناهی کرده که من دخترش شدم؟هاااا؟ وقتی اولی در اثر سکته ی مغزی مرد ?دیگه گفتم این دومی رو پرت نمی کنم ! ولی خوب آخه مگه تقصیر منه که همش  وقتی می خوام بندازمش رو تخت شتلق می خوره به دیوار و بعدش با شتاب g=10 m/s^2 به سطح زمین کوبیده میشه و ناگهان یک صدای نا بهنجاری به گوش میرسه! بعد از چند بار روی دادن این اتفاق با سرافکندگی برش داشتم و بردم پیش بابام و گفتم من دیگه اینو پرتش نکردماااا... خودش خراب شد! ولی چه کنم که جراحت ها و خراشهای روی بدنش حاوی پیام دردناکی بودند!

راستی به نظر شما چه رابطه ی متقابلی بین اخلاق افراد با میزان گرمای هوا وجودداره؟؟؟؟
 
دوستتون دارم...شادباشین واگه شمام مثل من درگیر امتحانات هستین امیدوارم که همه نمراتتون ??بشه...ههههه!!!



<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خدای مهربونم...
[عناوین آرشیوشده]


 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت



اوقات شرعی


تعداد کل بازدید
4047
تعداد بازدید امروز
9
تعداد بازدید دیروز
0

درباره خودم
آ بنبات های رنگی آیدا
آیدا
آیدا هستم...دانشجوی هنرهای تجسمی...ومربی مهدکودک هم هستم...علاقه مند به رنگ صورتی و دختری هستم کم حرف..مهربون و یکم حساس و زودرنج. همه بهم میگن نی نی چون همیشه توی دنیای کودکی خودم سیرمیکنم... نمیخوامم هیچوقت بزرگ بشم.
لوگوی خودم
آ بنبات های رنگی آیدا


لوگوی دوستان








آرشیو
بهار 1386


اشتراک