سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آ بنبات های رنگی آیدا
مردم از خدا بترسید که چه بسیار آرزومند که به آرزوى خود نرسید ، و سازنده‏اى که در ساخته خویش نیارمید ، و گردآورنده‏اى که به زودى گردآورده‏ها را رها خواهد کرد و بود که آن را از راه ناروا فراهم آورد ، و حقى که به مستحقش نرساند ، از حرام به دست آورد و گناهش بر گردنش ماند . با گرانى بار بزه ، باز گردید ، و با پشیمانى و دریغ نزد پروردگار خود رسید . « این جهان و آن جهان زیانبار ، و این است زیان آشکار . » [نهج البلاغه]

نویسنده: آیدا  سه شنبه 86/3/22  ساعت 2:37 صبح

دوست جونای خوبم سلام:

امروز میخواستم واستون چنتا دیگه از نقاشیامو بزارم.اما یه دفعه به کلم زد که توی پست بعدیم این کارو انجام بدم...چون یه قصه دارم که اگه 100بارم بخونمش بازم واسم تازگی داره...پس تنبلی نکن حوصله کن و تا اخرش بخونش این قصه به ظاهر کودکانست اما توش نکاتی هست که تو زندگی ادم بزرگا به ندرت دیده میشه...

قصه ی جوجه اردک زشتی که می خواست یه خرس صورتی باشه!!

  

یکی بود یکی نبود.یه جوجه اردک کوچولو یی بود که کنار یه تخته سنگ که توش یه غار

 

بود توی یه برکه ی آب زندگی میکرد. اردکای زیادی اون دور و برو بلد

 

بودن اما فقط اون بود که جرات میکرد تا کنار غار بره تنها میرفت

 

ساعتها یه گوشه می نشست و به یه نقطه ی روشن خیره میشد.

 

 اوایل فکر میکرد اون میتونه یه کرم شب تاب باشه یا شایدم یه

 

مروارید .

 

جوجه اردک کوچولو خیلی اروم کنار غار می نشست و به اون نور

 

کوچولو نگاه میکرد با اینکه نمیدونست این نور از کجا میاد ولی از

 

روی کنجکاوی هم که شده ساعتها زل میزد به اون نور کوچولو که از 

 

همون غار تاریکی در میومد که کنار برکه بود. تا اینکه یه روز یه صدا

 

شنید . صدا بیشتر شبیه کشیده شدن یه ورق سمباده روی دیواره ی

 

غار بود یا شایدم یه سرفه ی کوچیک بود که از ته گلوی یه حیوون

 

دیگه در میومد .  جوجه اردک اولش یه کم ترسید ولی بعدش رفت جلو

 

اما تاریکی اونقدر زیاد بود که چشم چشمو نمیدید . اون سعی کرد که

 

تمرکز کنه و خوب نگاه کنه ببینه که این صدا و این نور کوچولو از

 

چیه؟

 



نویسنده: آیدا  سه شنبه 86/3/22  ساعت 2:37 صبح

 سلام دوستای گلم:  می خواستم  چیز جدیدی بکشم ... نمیدونم چی شده که خاطره ها اومدن سراغم ... و تصمیم گرفتم شما رو هم شریک خاطره هام کنم ... 

ازطرفیم به اقا شاهرخ عزیزم قول داده بودم که چنتا از نقاشیامو بزارم ...

امیدوارم که خوشتون بیادونظرتونم درباره کارام بهم بگین که یه عالمه خوشحال میشم...

قبل ازینکه نقاشیامو ببینین باید یه سری توضیحاتی دربارشون بدم:

اول اینکه چنتا از کارای طراحی هستند که من گاه وبیگاه وقت وبی وقت تصمیم میگیرم بکشمشون .بعضیاشونم که واسه ژوژمان دانشگامن.

یه چنتاییشونم واسه جشنواره کشیدم که حالا باهاشون اشنا میشین...

توی پست بعدیم یه سری دیگه از کارامو واستون حتما؛ میزارم.

شادو پیروز باشین...  



نویسنده: آیدا  سه شنبه 86/3/22  ساعت 2:37 صبح

یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود .

سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود . همش می گفت سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا نبود . .... القصه ، یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه . رفت پیش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن می خوام ..... مامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ دیگه زن گرفتنت چیه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر پسر می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم .....مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با کی مزدوج شی؟ ....... شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم ...... مامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم . خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت :



نویسنده: آیدا  سه شنبه 86/3/22  ساعت 2:37 صبح

من عاشق بازیهای وبلاگیم.

قانون بازی به این صورته که شما 3چیز که ازش دربچگی میترسیدین رو میگین ودلیلش رو هم میگید!

بعدحداقل 3نفرو حداکثر13نفرو باید به ادامه این بازی دعوت کنید.تاتوی وبلاگشون ترساشونوبنویسن.مدتش هم تا 14تیرماه 86 هستش:

1_یه ترسی هست که ازبچگیم تاحالا هنوزبامنه واونم اینه که من ازصدای سیفون دستشویی میترسم دلیلشم نمیدونم شایدچون صداش خیلی بلنده!راه حلی هم که به کارمیبرم اینه که قبل ازاینکه سیفونو بکشم اول دردستشویی رو باز میکنم بعد چراغو خاموش میکنم بعد سیفونو میکشمو بدوبدو میرم بیرون...Smiley

2_ازسوسک هم خیلی میترسم!هنوزم ازش وحشت دارم اخه چرا اینقداین جونورزشته!!ازهیچ موجود دیگه ای من تااین حد نمیترسم .کاریشم نمیشه کرد اینقدر جیغ میزنم تایکی بیاد بکشتش.(جالب اینجاست بعداینکه مردو حسابی له شد دلم میسوزه و با خودم میگم اخییییی شایدامشب خانوادش کلی منتظرش باشن !)همیشه باخودم فکرمیکنم اگه رنگ سوسک صورتی بودوسیاه یا قهوه ای نبود شایداصلا" ترسناک نبود!!!

3_سومین چیزم اینه که من همیشه فکرمیکردم وقتی شب بخوابم یکی میادمنو ازرو تختم میدزده!برای همین وقتی میخواستم بخوابم کلی بالش دوروبرم بود.وبالای نرده تختم یه پتوکوچولو میزاشتم که مثلا" معلوم نشمو نترسم!(هنوزم مثل بچه گیام همین عادتو دارم)Smiley

خوب حالا دوستایی که از طرف من دعوت میشن:

وحید_سپهر_محمود_ارمان_دکترپارسا_مجید_میثم_امید_مهرداد_ارش هر3تا علی...وهمه کسایی که دوست دارن بنویسن از طرف من دعوتن.لطفا" دعوتمو قبول کنید.

   



نویسنده: آیدا  سه شنبه 86/3/22  ساعت 2:37 صبح

سلام...حالتون چه طوره؟!؟

توی این هفته کلی اتفاق برام افتاد...کلیا....هم بد هم خوب...یکی از بداش چهارشنبه بود که امتحان داشتیم...نمیدونم چی کار کردم!! آخه استادمون طوری سوال طرح کرد که بچه ها بعد امتحان با دیدن جزوه هاشون بازم نمیدونستن که جواب چیه!! جالبه !! این استادای ما باید خودشونو به سازمان سنجش حتما معرفی کنن ....برای طراحی سوال کنکور به درد میخورن....

یه اتفاق بد دیگه دوشنبه اتفاق افتاد. من ساعت 3داشتم از دانشگاه میومدم پشت صف طویل تاکسی وایستاده بودم که پشتم یه میوه فروشی بود که یکم گوجه گندیده بود توی یه جعبه و گذاشته بود جلوی مغازه و چند بار به شاگردش گفته بود که این گوجه ها رو بندازه تو سطل آشغال !! در همین موقع یه آقایی اومد گفت من این گوجه ها رو 100 تومن میگیرم صاحب مغازه گفت نه 200 تومن کمتر نمیدم مرد هم گفت بیشتر ندارم صاحبه گفت پس 150 بیا بگیر مرده گفت گفتم که بیشتر ندارم راهشو گرفت رفت که صاحبه صدا زد گفت بیا همون 100 بگیر!!میخواستم به اون مرد کمک کنم! اما پیش خودم گفتم که اون گدا نبود یه پدری بود که داشت برای بچه هاش خرید میکرد و هیچ چیزی بدتر از این برای پدر نیست نتونه مایحتاج خانوادشو به نحو احسن تهیه کنه!! کمک من باعث شکسته شدن غرورش میشد.چیز دیگه که فهمیدم این بود که صاحب مغازه آدم پستی بود که برای آشغالاشم داشت پول میگرفت !! نمیدونم با این 100 تومن پول دار مشد؟ الان با 100 تومن سوار تاکسی هم نمیتونی بشی!!

بگذریم پست امروزم یه داستان ......برای این گذاشتم که جو فمینیستیه اینجا یکم آروم شه !!

دختر کوچولوی چهار ساله اصرار عجیبی داشت خواهر نوزادش را تنها ملاقات کند. پدر و مادرش گمان می کردند او حسادت می کند و می خواهد دور از چشم آنان خواهرش را اذیت کند یا به او صدمه بزند.بالاخره با اصرار او راضی شدن اجازه بدهند آن ها از لای در تماشایش کنند.دختر کوچولو با خوشحالی به سراغ نوزاد رفت کنار تخت خواهرش زانو زد و گفت : تو تازه از پیش خدا اومدی به من بگو چه شکلی بود ؟ من شکلش یادم رفته!

شاد و پیروز باشین ...



<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خدای مهربونم...
[عناوین آرشیوشده]


 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت



اوقات شرعی


تعداد کل بازدید
4048
تعداد بازدید امروز
10
تعداد بازدید دیروز
0

درباره خودم
آ بنبات های رنگی آیدا
آیدا
آیدا هستم...دانشجوی هنرهای تجسمی...ومربی مهدکودک هم هستم...علاقه مند به رنگ صورتی و دختری هستم کم حرف..مهربون و یکم حساس و زودرنج. همه بهم میگن نی نی چون همیشه توی دنیای کودکی خودم سیرمیکنم... نمیخوامم هیچوقت بزرگ بشم.
لوگوی خودم
آ بنبات های رنگی آیدا


لوگوی دوستان








آرشیو
بهار 1386


اشتراک